-->-->-->-->
شباهنگام لب دریاچه می رفتم و میگفتم با خود
او یک شب انجا دیده خواهد شد
من او را پیش از این هرگز ندیده نام اورا نیز نشنیده
و انگار
روزگاری
باهم اشنا بودیم
شبی امد
ولیکن دیر وقت امد
نه فانوسی نه مهتابی
هوا بس تیره بود وتار
و
دامن دریاچه پرطوفان
سوار قایقی گشتیم و برخیزابها
رفتیم تا دیری
من اورا باز نشناختم
زیرا که شب تاریک بود و موج نیرومند
ولی ای افسوس ای اندوه
او را موج ها بردند
و اینک هر سحر در قلب من نیلوفری نمناک می روید...
برچسب : نویسنده : reza hamechi-reza بازدید : 559